اميرمحمداميرمحمد، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 4 روز سن داره

نفس مامانی و بابایی

صندلي ماشين

بلاخره مامان تصميم گرفت كه وقتي شما رو ميخواد از خونه مامان جون ببره به خونه شما ديگه روي صندلي ماشين بشيني آخه كريرر شما براتون كوچيك شده و پاهاتون ميزد بيرون ولي با تمام استرس ها شما خوب كنار اومدي فقط 2-3 روز  اول خيلي گريه ميكردي انگار توش راحت نبودي و نميتونستي توش بخوابي و ماماني بايد يه جوري شما رو سرگرم ميكرد و طي مسير هم بايد چند باري نگه ميداشت و شما رو ساكت ميكرد ولي خدا رو شكر بعد از چند روز بهش عادت كردي و وقتي ميومدي سوار ماشين بشي و صندلي ماشينت رو نميديدي با تعجب بهم نگاه ميكردي و با زبون بي زبوني بهم  ميگفتي صندلي ماشين نيست  و تا مامان ميخواست صندلي رو برات ببنده كلي شيطنت ميكردي كه ماماني واقعا كفرش در مي او...
15 ارديبهشت 1393

رهايي

با تمـام مـداد رنگـی هـای دنـیا بـه هـر زبـانی که بـدانی یـا نـدانی ! خـالی از هـرتشبیه و استعـاره و ایهـام تنهـا یکــ جملـه برایـت خـواهـم نوشت : دوستت دارم خاص ترین مخـاطب خـاص دنیـا ! بعد از يكسال و اندي از زندگي تو كوچولوي مامان وقتي كه به مسافرت عيد رفته بوديم شما از فرصت استفاده كردي و 18 روز در كنار مامان بودي و خودتو به مامان چسبوندي و هر زمان از مامان طلب شير مي كردي و اين باعث شد كه ماماني تصميم بگيره توي اين مدت به شما پستونك نده تا شايد بتونه اين عادت پستونك خوردن رو از شما بگيره البته ناگفته نماند كه توي اين مسافرت ماماني براي شما 3 تا پستونك خريد و با خودش آورد ولي هيچ كدومش استفاده نشد و شما...
28 فروردين 1393

ويلاي خاله مريم

يه هفته بعد از سيزده بدر ما تصميم گرفتيم كه بريم ويلاي خاله ميريم تو ميگون چون خاله مريم روز 12 فررودين از مكه اومد و  مهموني كه در اين خصوص گرفته بود  انداخته بود روز سيزده بدر ما نتونستيم بريم بيرون به خاطر همين هفته بعد رفتيم بيرون كه مثلا سيزدهمونو به در كنيم و  همگي راهي ميگون شديم هوا خيلي عالي بود نه سرد  و نه گرم  و همگي توي حياط خونه خاله نشستيم  تا بعد از ظهر و شما كلي توپ بازي  و دوچرخه سواري كردي كردي با امير حسين و مهديس البته مامان به خاطر اينكه شما سرما نخوري تنتون سيوشرت كرد ولي در كل خيلي خوش گذشت و تو مثل هميشه عالي بودي عزيزم و اصلا مامان و اذيت نكردي اينم چند تا عكس   ...
20 فروردين 1393

نوروز93

اين دومين سالي كه يه كوچولوي خوشگل و قشنگ عيد ما رو زيباتر كرد و چقدر حس با تو بودن قشنگه وقتي كه تو در كنار مني انگار همه چيز هست و چه زيبا بايد بگم كه امسال عيد ماماني از 2 ماه پيش برنامه هاش رو چيده بود چون دلش ميخواست امسال با تو به جاهاي ديگه اي سفر كنه البته ناگفته نماند روزي كه ميخواستيم راه بيفتيم مامان جون زنگ زد و خبر مريضي شما رو داد و زن دايي دستش درد نكنه شما رو برد دكترتون و كلي دعوا و  دارو به شما داد براي اينكه زودتر حالتون خوب بشه ما 28 اسفند راه افتاديم به سمت اصفهان شب رو اصفهان مونديم و روز 29 راه افتاديم به سمت شيراز چون ماماني تصميم داشت موقع تحويل سال شاه چراغ باشه ولي به علت مريضي شما نشد كه موقع تحويل سال ...
19 فروردين 1393

عکسهای پایانی سال 92

این روزها که داره میگذره من خیلی آتیش میسوزونم چون برای خودم هم راه میرم هم میتونم بعضی از کلمات رو بگم و منظورم و به مامانی برسونم ولی چیکار میشه کرد دلم میخواد فقط مامانی رو حرص بدم لذت میبرم از این کارام قیافه مامان وقتی از دست من کفری میشه  اینطوری اینم چندتا عکس از کارام این تاپیه که مامان جون و آقاجون برای تولدم خریدن و منم خیلی دوسش دارم باهاش حال میکنم بعضی وقتا روش میشینم و غذا میخورم حالشو میبرم وقتی سوار تاپم هستم و هی دلم میخواد بیام پایین و برم بالا بعضی وقتا هم دلم میخواد اینطوری بشینم رو تاپم اینجا هم مثل آقاها نشستم و دارم تاپ میخورم ناگفته نمونه بعضی وقتا هم روی تاپ وایمیس...
27 اسفند 1392

واکسن یکسالگی

امروز امیرو بردیم مرکز بهداشت و واکسن یکسالگیش رو زد البته با یک ماه تاخیر چون خیلی سینه ات خس خس داشت ما فکر کردیم که آلرژی داری به خاطر همین شما رو بردیم پیش دکتر متخصص آلرزی و شما به مدت یک ماه رژیم کامل غذایی بودی حتی نتونستی از کیک تولد خودت هم بخوری ولی خدا رو شکر بعد از تست آلرژی هیچ مشکلی نداشتی به خاطر همین با بابایی هماهنگ کردیم و شما رو امروز آوردیم مرکز بهداشت که واکسن یکسالگی شما رو بزنیم مامانی خیلی نگران بود که نکنه شما تب کنی و اذیت بشی ولی خدا رو شکر وقتی خانوم دکتر اومد به شما واکسن بزنه طبق معمول مامان از اتاق اومد بیرون تا شاهد گریه و سوزن خوردن شما نباشه ولی شما در حد چند ثانیه گریه کردی و مامانی از این بابت خیلی خوشحال...
23 اسفند 1392

عكساي آتليه

ماماني خيلي سرم توي اين مدت شلوغ بود و من نتونستم شما رو ببرم آتليه كودك به خاطر همين با عمو محمد هماهنگ كردم و شما رو بردم آتليه عمو ولي ماماني بهت قول ميدم توي اولين فرصت شما رو ببرم آتليه كودك تو بهتريني عزيزم ...
5 اسفند 1392

راه رفتن امیرمحمد

امیرمحمد مامان دقیقا روز تولدت به صورت کامل شروع کردی به راه رفتن البته باید بهت بگم که یه هفته قبل از تولدت چند قدمی برمیداشتی ولی یه هو ولو میشدی وسط خونه ولی صبح روز تولدت وقتی که بلند شدی راه افتادی و اومدی توی آشپزخونه و اینطوری شد که امیر کاملا راه افتادو وقتی که مامانی بهت گفت که آفرین امیر داره راه میره وایسادی و شروع کردی به دست زدن و نانای نانای کردن برای خودت قربون پسر باهوشم برم که انقدر خودشو تحویل میگیره مامانی از این بابت خیلی خیلی خوشحال شد چون تونستی یکی دیگه از مراحل رشدت رو پشت سر بزاری مامان عاشقانه دوست داره عزیزم ...
15 بهمن 1392

تولد یکسالگی امیرمحمد

        خ وشبختی من در بودن باتو است و روز تولد تو تقدیر خوشبختی من است وجود تو تنها هدیه گران بهایی بود که خداوند من را لایق آن دانست . . . امروز روز تولد توست و من هروز بیش از پیش به این حقیقت پی میبرم که تو خلق شده ای برای من تا زیباترین لحظه ها را برایم بسازی . . تولدت مبارک پسرم   عکسها در ادامه مطلب کارت دعوت میوه ها شامل: خیار,موز,پرتقال,کیوی و سیب میز شام : سالاد الویه, سالاد ماکارونی, لازانیا, سالاد فصل و ژله   کیک تولد   ...
11 بهمن 1392