اميرمحمداميرمحمد، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 4 روز سن داره

نفس مامانی و بابایی

از احوالات اميرمحمد

عزيزم خيلي وقت كه يه چيزايي ميگي و ماماني اصلا متوجه نميشه و وقتي كه چيزي بخواي و به زبون خودت بگي و مامان متوجه نشه با انگشت اشاره بهم نشون ميدي و وقتي كه ماماني اصلا حواسش به شما نيست شما صورت ماماني رو با دستات برميگردوني سمت چيزي كه ميخواي بعد اونو با انگشت نشون ميدي تا ماماني بهت بده ولي يه سري از كلماتي رو كه ميگي رو ماماني ديگه فهميده چي هست قربون اون حرف زدنت برم مامان كه چه قشنگ كلمات رو ادا ميكني بابا: بابا غذا:به به آبه: آب ميمي: شير دد: دد به: بهار ددا: دايي آج: آبجي ماما: مامان آق: آقاجون بدبدبد: بده بدو بدو: بريم وقتي كه خوابت مي ياد ميري سرت و ميزاري روي متكا و هي ميگي خ خ خ خ خ اداي آقاجون و در مياري...
4 بهمن 1392

اولين چيزي كه انتخاب كردي

يه روز كه با بابايي و شما رفته بودم مغازه سيسموني فروشي كه براي شما پستونك بخرم و چون اينكه شما كم و بيش راه ميرفتي بابايي شما رو گذاشت زمين تا راحت تر باشي ولي غافل از اينكه شما چشمتون به چيزي افتاده بود و هيچ جوره نميشد اونو براي شما نخريم چون وقتي كه ميخواستيم شما رو از روش بلند كنيم با گريه هاي بنفشي شما مواجه شديم و اينكه بابايي تصميم گرفت اونو براي شما بخره و اين اولين چيزي بود كه شما خودتون انتخاب كرده بودي قربونت برم كه براي خودت مستقل شدي و خودت وسايلت رو انتخاب ميكني و اون چيزي نبود جز يه موتور پلاستيكي كه البته هم بوق داره و هم چراغ و چه زود ياد گرفتي كه كدوم دكمه بوقش هست و كدوم دكمه چراغش و هر وقت كه بابايي بهت ميگه يه بوق بزن م...
18 دی 1392

راه رفتن

    بلاخره بعد از مدتها دست به مبل گرفتن و راه رفتن پسرم امروز بدون اينكه دست به جايي بگيره راه رفت مامانشو خوشحال كرد و باز هم مامان ممنون از خدا شد چون شما يكي ديگه از مراحل رشدتونو به خوبي پشت سر گذاشتي راستي تا يادم نرفته ماماني 8 دندون شما هم در اومد خيلي اذيت شدي چون دندوناي آسيابت بود ولي خدا رو شكر و مامان هر روز سپاسگذار خدا هست چون شما هر روز بزرگ و بزرگ و بزرگتر و آقاتر ميشي از خدا ممنونم كه همچين گل پسري رو به من داد و اينكه ماماني عاشقتمممممممممممممممممممممممم ...
7 دی 1392

اولين كوتاهي مو

پسرم از زماني كه به دنيا اومدي ماماني نتونست شما رو ببره آرايشگاه كه موهاتونو مرتب كنه چون خيلي بلند شده بود به خاطر همين با بابايي برنامه ريزي كرديم كه آخر هفته شما رو ببريم آرايشگاه كوكي كه موهاتونو بزنيم ولي انگار قسمت نبود شما رو ببريم اونجا چون  وقتي كه مامان سركار بود خاله زنگ  زد به مامان كه موهاي امير محمد رو كوتاه كردم دست خاله درد نكنه با اينكه شما خيلي خاله رو اذيت كردي و گريه كردي ولي خاله خيلي خوب موهاي شما رو كوتاه كرده بود وقتي كه مامان رسيد خونه شما كلا           قيافه ات تغيير كرده بود چون موهات خيلي بلند شده بود و خيلي هم بدفرم شده بود ولي با كوتاه كردن موي شما...
4 دی 1392

فقط عکس

وقتی امیر محمد تصمیم میگیره خودش چیزی بخوره و اون چیز هم اگه کاکائو باشه به این روز می افته به جای اینکه کاکائو رو بخوره به همه جاش مالیده بود حتی به فرشای خونه هم رحم نکرده بود امیر در حال خوردن شیرینی خامه ای امیر در حال خوردن میوه با باباش الهی قربونت برم پسرم که با کمک وسایل میتونی راه بری و کنجکاویاتم شروع شده اینجا رفتی سراغ کابینت های آشپزخونه تا همه چیزو به هم بریزی رفتی سراغ دوچرخه مامان و داری باهاش بازی میکنی اینجا هم داری آتیش میسوزونی تو کمد وسایل مامان جون چیکار میکنی اینجا هم وقتی صدات میکنیم و میفهمی که کار اشتباهی انجام دادی مثلا داری میای بیرون عاشق این عکساتم وقتی ...
26 آذر 1392

یازده ماهگی پسرم

عزیز دلم شما وارد ١١  شدی چقدر زود میگذره انگار همین دیروز بود که تو بیمارستان دادن بغلم و من با تمام دردی که داشتم به صورت قشنگت نگاه کردم و تمام وجودمو بهت هدیه دادم انگار همین دیروز بود که حتی توان نداشتی شیر بخوری  انگار همین دیروز بود که میترسیدم بغلت کنم به خاطر اینکه خیلی کوچیک بودی و ترس از افتادنت داشتم انگار همین دیروز بود که شب تا صبح به صورت قشنگت نگاه میکردم و همیشه خدا رو به خاطر این هدیه شکر گزار بودم انگار همین دیروز بود که با زیر گلوت بازی میکردم که بیدار شی و شیر بخوری که گشنه نمونی انگار همین دیروز بود با گریه های تو گریه میکردم و با خنده های تو انگار تمام دنیا رو بهم داده بودن میخندیدم  انگار همین دیرو...
10 آذر 1392

باید بگم که خیلی خیلی دوست دارم

عزیز دلم باید بهت بگم که هر وقت که از سرکار برمی گردم و شما کاملا حواستون به بازی هست وقتی که منو میبینی کلا همه چیزو رها میکنی و به سمتم می یاد و با صداهای قشنگت بهم میفهمونی که دیگه طاقتت برای شیر خوردن تموم شده و باید بهت شیر بدم هر چند که مامان جون نمیزاره گشنه بمونه ولی خب دیگه پسمله وابسته هست به شیر چون هنوز خیلی کوچیکی عزیز دلم دیگه برات بگم که هر جا میرم شما هم پشت سرم می یای و همیشه باید مراقب باشم که یه وقتی لای پام نیای و یا پاهام بهت برخورد نکنه از دست شما همه چیزارو جمع کردم که یه وقتی خدای نکرده روی خودت نندازی و باید بهت بگم که جدیدا یاد گرفتی از جلو تلویزیون و روشن و خاموش کنی یا شبکه هاشو عوض ک...
9 آذر 1392