اميرمحمداميرمحمد، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره

نفس مامانی و بابایی

مسافرت عید95

امسال مامان و بابا تصمیم گرفتن که به شمال کشور مسافرت کنن و مسافرت ما به این قرار شد که 2 روز رفتیم کلاردشت وطن بابا و دید و بازدید از عمو و عمه و فامیلای بابا 3 روزی رفتیم رامسر و 4 روز هم رفتیم رشت و بندرانزلی خیلی خیلی خوش گذشت چون کیانا هم امسال مهمون مسافرت عید ما بود سوار بر تلکابین رامسر این هم نمایی از بام  رامسر اینجا شما به شدت ترسیده بودی و حاضر نبودی که بغل آدمک کلاه قرمزی باشی اینجا تو حیاط خونه ای هست که گرفتیم اینجا هم سواحل رامسر شما داشتین برای مامان صدف جمع میکردی اینجا هم روبروی منطقه آزاد بندرانزلی شما عکس گرفتین...
12 بهمن 1395

عید 95

بلاخره سال 95 هم رسید و لحظه تحویل سال صبح ساعت 8 بود این هم سفره هفت سین امسال مامان این هم چندتا عکس از لحظه تحویل سال این هم چندتاعکس از خرید لباس عیدت که خیلی خیلی ذوق کرده بودی و وقتی اومدیم خونه پوشیدی و مامان چندتایی ازت عکس گرفت   ...
12 بهمن 1395

عید 95 و جشن سال نو در مهد کودک

نزدیک عید نوروز شده و تمام مهد در تکاپوی جشن سال نو که با مشارکت تمامی خانواده ها و بچه ها جشن خیلی خوبی برگزار شد و این هم چند تا عکس از جشن سال نو و تزیین میز ورودی که همراه بود با هدیه ای برای یادبود شما و ماهان جلوی درب ورودی   ...
2 بهمن 1395

زمستان 94 و برف بازی تو حیاط خاله مریم جون

اولین برف زمستونی اومد و ماهم با آبجی مبینا و آتنا و خاله اکرم جون هماهنگ کردیم رفتیم میگون تا شما کمی برف بازی کنید و خوش بگذرونید که البته به شما خیلی خیلی خوش گذشت و اصلا دوست نداشتی که بیای تو خونه هر چی هم بهت میگفتم که سرما میخوری انگار نه انگار شما و داداشی مشغول برف بازی ...
2 بهمن 1395

تولد 3 سالگی

و چه زیباست رسیدن دوباره به روز زیبای آفرینش و چه اندازه عجیب است روز ابتدای بودن و چه اندازه شیرین است امروز ، روز میلادت ، روزی که تو آغاز شدی میلادت مبارک عزیزم 3 سال از آمدن تو به دنیای من میگذره و این سه سال مثل برق و باد گذشت و من لحظه به لحظه با تو بودن برام مثل یه تکه از شیرینی لذیذ و خاطره انگیزه عزیزم ازت متشکرم که دنیای من رو زیباتر کردی و همیشه با شیرین زبونیهات منو عاشق تر از همیشه میکنی اینم لید که عمو محمد زحمت کشید برای همه روی شاسی زد و شما بهشون هدیه دادین ...
2 بهمن 1395

تولد کیانا

در تاریخ 6 آبان ماه سال 1394 در ساعت 13 بالاخره نی نی خاله سارا هم به دنیا اومد و چشم انتظاری همه به پایان رسید وقتی که ساعت 1 اومدم دنبالت و تو تعجب کرده بودی که چرا انقدر زود اومدم دنبالت و بهت گفتم که نی نی خاله سارا به دنیا اومد و شما هم کلی ذوق کرده بودی برای دیدن کیانای خاله و این هم چند تا عکس از شما و کیانا در بیمارستان اینجا با کلی گریه کیانا رو بغل کردی شما و نشستن در تخت نوزادان در بیمارستان وقتی به سختی میخوای مثل کیانا بخوابی تو تخت   ...
2 بهمن 1395

اسباب کشی و نقل مکان کردن به خونه جدید

بلاخره روز موعود رسید و ما به خونه جدیدمون نقل مکان کردیم نزدیک به 10 ماه بود که ما در طبقه همکف خونه مامان جون زندگی میکردیم و اوایل مهر 94 به خونه جدیدمون اومدیم شما خیلی خوشحال بودی چون تو خونه قبلی شما اتاق خواب نداشتی و تخت شما کنار تخت مامان و بابا بود ولی الان یه اتاق جدا و تمامی اسباب بازیهاتم مامانی برات تو کمدت چیده بود و کلا رنگ اتاقتم خودت انتخاب کرده بودی رنگ آبی و زرد شد و این هم چندتا عکس از خونه جدید که شما مشغول بازی کردن در اونجا هستی         ...
26 دی 1395