اميرمحمداميرمحمد، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره

نفس مامانی و بابایی

تولد دوسالگی

امروز روز تولد توست و من هر روز بیش از پیش به این راز پی میبرم که تو خلق شده ای برای من تا زیباترین لحظه ها را برایم بسازی تولدت مبارک پسرم تزئینات تولد دو سالگیت که خرس پو بود این هم عکسای میز شام منوی میز شام تولد دوسالگیت سالاد الویه سالاد ماکارونی بیف استراگانوف کشک بادمجان و ژله بود مامانی برات بگم که کلا دوربینم خراب شد و تمامی عکسات پاک شد و این عکسارو هم از موبایل آبجی مبینا و آتنا برات گذاشتم در ضمن بهت بگم که روز تولدت مامان خیلی خیلی ناراحت بود چون وقتی بابایی رفت کیک تولدت رو گرفت در کمال ناباوری دیدم به جای عکس پو روی کیکت چه عکس مسخره ...
1 ارديبهشت 1395

تولد دوسالگي

همیشه به قداست چشمهای تو ایمان دارم چه کسی چشمهای تو را رنگ کرده است چه وقت دیگر گیتی تواند چون تویی خلق کند؟فرشته ای فقط در قالب یک انسان فقط ساده می توانم بگویم تولدت مبارک پسرم   ...
30 تير 1394

سرزمين عجايب

تو تبليغات تلويزيون سرزمين عجايب رو ديدي و خيلي خيلي خوشت اومده بود هي به ماماني و بابايي ميگفتي كه بريم اونجا باباهم تصميم گرفت يه جمعه كه خونه هستيم با هم بريم سرزمين عجايب و تو اونجا بري و بازي كني     ...
30 تير 1394

اين روزهاي تو

ماماني ببخشيد كه خيلي وقته  نيومدم و وبلاگتو به روز نكردم ولي مامان خيلي خيلي درگيره  و كلي كار داره چندتا عكس از پاييز سال 1393 برات ميزارم اميدوارم كه مامانو ببخشي عشقم رفته بوديم فشم كه شما توي كوچه با يه سگ گرم گرفته بودي به هيچ عنوان هم راضي نبودي كه بياي خونه حتي مامان مجبور شد كه ناهارتو ببره تو كوچه  بهت بده عاشقه سگه شده بودي و اصلا هم ازش نميترسيدي و بهش غذا هم دادي البته بايد بهت بگم كه اين سگه همسايه بود و اهلي هم بود و  اون هم اصلا با پارسايي كه ميكرد تو رو نميترسوند پارك پليس با بابايي تصميم گرفتيم كه با هم بريم پارك و شما هم يه مقداري بازي كنيد اين شد كه رفتيم پارك پليس چون...
30 تير 1394

فقط عکس

  امير از نماهاي مختلف خواب قربونت برم ماماني كه انقدر قشنگ ميخوابي جاي جديد امير محمد تو ماشين وقتي كه نخواد رو صندلي ماشين بشينه وقتي مامان جون به شما شكلات صبحانه ميده و شما خودتونو به اين شكل در مياري وقتي امير دخمل ميشه فدات بشم كه انقدر روسري بهت مياد امير بعد از حموم تر و تميز و سشوار كشيده ...
24 آبان 1393

رفتن به مشهد

عزيز دلم امسال هم امام رضا ما رو طلبيد و  به طور ناگهاني تصميم گرفتيم كه بريم مشهد و از اونجا كه خود آقا دعوتنامه برامون فرستاد خيلي زود بليط گيرمون اومد و ما راهي مشهد شديم ولي با يه تفاوت كوچيك سال پيش بابايي همراهمون بود ولي امسال ماماني با دختر عموهاش و به همراه خاله اكرم و آبجي مبينا و آتنا و زن دايي سميه و مهديس روانه مشهد شديم و ما روز عرفه مشهد بوديم البته بايد بهت بگم كه چون شب قبلش بارون اومد ماماني نتونست بره حرم براي دعاي عرفه و من و شما تو خونه مونديم ولي بقيه همه براي خوندن دعاي عرفه به صحن امام رضا رفتن در كل پسر خيلي خوبي بودي و اصلا اذيت نكردي و مثل هميشه آقا در ضمن باز هم ماماني نتونست به موج هاي آبي بره چون كسي رو ندا...
24 آبان 1393

رفتن به كلاردشت

ما از قبل از سال جديد ديگه نتونستيم بريم به كلاردشت و بابايي خيلي دلش هواي مامان و باباش رو كرده بود به خاطر همين تصميم گرفتيم چهارشنبه از سركار مستقيم به سمت كلاردشت بريم البته عروسي هم دعوت داشتيم و اين مزيد بر علت شد كه حتما به كلاردشت سري بزنيم و اينطوري شد كه در عرض 3 هفته ما همش در راه مسافرت بوديم  هواي كلاردشت عالي بود و اصلا نيازي نبود كه تن شما لباس گرم كنيم و از همه مهمتر عمو و عمه از قبل از عيد شما رو نديده بودن و خيلي دلشون براي تو تنگ شده بود و وقتي  هم كه شما رو ديدن همه ماماني رو دعوا كردن كه چرا انقدر شما لاغر شدي ولي بعدش متوجه شدن اصلا مقصر من نيستم چون شما به شدت شيطون و كم غذا هستي عكس نتونستم ازت بگيرم چون اصل...
9 شهريور 1393

18 ماهگي

عزيزم ماماني توي اين هفته خيلي دلشوره داشت كه شما رو ميخواست ببره واكسن 18 ماهگيت رو بزني و همش خدا خدا ميكرد كه شما اذيت نشي صبح پنجشنبه  قبل از اينكه با بابايي ببريمت خانه بهداشت ماماني به  شما استامنيفن داد كه زياد تب نكني چون شنيده بود كه واكسن 18 ماهگي خيلي سنگين هست وقتي كه رفتم با خانم دكتر خيلي خوب برخورد كردي اول از اينكه شما رو كشيد شما 10.800 وزنتون دور سر49 و قدتون 83 هست ماشاله پسرم قدبلنده مامان فداش بشه و اينكه وقتي كه واكسن هم زد شما زياد گريه نكردي و زود ساكت شدي البته مامان تا 2 روز خيلي مراقب شما بود كه خدايي نكرده تب نكني ولي اين دفعه شما اذيت نشدي و به خاطر اينكه دور شما شلوغ باشي براي بعد از ظهر با فاميلاي مام...
9 شهريور 1393

تعطیلات عیدفطر

بلاخره تعطيلات عيد فطر اومد و ماماني هم هفته بعدش رو هم مرخصي گرفت تا به يه مسافرت بره و خستگي اين مدت از تنش به در بره اين دفعه همراهان ما توي مسافرت عموفرج و خاله مريم و داداشي اميرحسين و مامان جون و آقا جون بودن و خيلي هم بهمون خوش گذشت البته ناگفته نماند كه ما به چند تا شهر سر زديم  وسعي كرديم از وقتمون نهايت استفاده رو ببريم چون همه به جز ماماني روزه بودن تصميم گرفتم  روز عيد فطر به مسافرت بريم كه ناگفته نماند به ترافيك بدي خورديم و خيلي توي مسير معطل شديم  كه حدود ساعت 9 شب ما به محمودآباد شهر سرخ رود رسيديم سه روزي اونجا بوديم و بعدش به سمت لاهيجان و بعدش به اردبيل و سرعين رفتيم كه به شما پسر گل خيلي خيلي خوش گذشت چو...
9 شهريور 1393